سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا ابا صالح المهدی
هر گونه کپی برداری از این وبلاگ حلاله و نوش جونتون .(فقط اون قسمتایی که از جای دیگه آوردم رو حتما با ذکر منبع بنویسید)

ساعت سه بعد از ظهر بود،فرزندم به همراه همسرم به اطاقی که در طبقه ی بالا بود رفته بودند و من که گاها دلم می خواهد کارهای مردانه خانه را خودم انجام دهم و زحمتش را از دوش همسرم بردارم ،موقعیت را مناسب دیدم و با اینکه مشغول آشپزی بودم،دست به کار شدم، و این کار عبارت بود از باز کردن سماور از سه راهی فلکه گاز و پیچ کردن پیچ بست در آن!

ابتدا با کارد پیچ شلنگ گاز را که متصل به سماور بود باز کردم،رفتم دنبال آچار فرانسه،آچار را که آوردم باید برای باز کردن پیچ فلکه ی سماور دست به کار می شدم،بدون اینکه فلکه گاز را ببندم_یعنی اصلا ذهنم نکشید که باید فلکه اصلی گاز را ببندم_دست به کار شدم

صدای نشت شدید گاز می آمد و من همچنان مشغول کار بودم و خیالم راحت بود که چون پنجره ها باز است،دچار گاز گرفتگی نمی شوم،ناگهان گازی که دچار نشت شده بود به شعله گاز گرفت...

آتش شدیدی شعله ور شد و من هم که مشغول مثلا تعمیرات بود اندکی سوختم و شروع کردم به جیغ زدن...

همسرم را صدا زدم و آن بیچاره هم از پله ها دوید پایین..

همچنان شعله های آتش در حال گسترش بود...

ابتدا سیم برق گاز را آب کرد و بعد پریز برق و بعد هم موتور هودمان آتش گرفت...

همسرم که داشت از پله ها پایین می آمد و می دید که من بی عقل می خواهم با آچار فرانسه جلوی آتش را بگیرم داد زد:فلکه اصلی گاز راببند...

و دوید بالا تا بچه را بگیرد که خدای نکرده از پله ها نیفتد.

دوباره با بچه سریع آمد پایین و به راهرو دوید و فیوز اصلی برق را قطع کرد....

نزدیک بود انفجاری بشود که خدا را شکر همسرم در خانه بود و می دانست باید فلکه اصلی گاز و برق را ببندد...

شدیدا از این بی عقلی خودم شرمسار بودم ...

در این حین حضور رحمت خدا شدیدا حس شد اینکه می توانست حادپه شدید تر شود و من آتش بگیرم و بمیرم،اینکه همسرم یادش برود بچه را بیاورد و کودکمان از این پله ها که من هم جرات بالا رفتن از آن را ندارم بیافتد و زبانم لال اتفاق ناگواری بیافتد... اینکه خانه مان منفجر شود و هزاران احتمال دیگر که خدا را شکر همه اش به خیر گذشت

راستی از معرفت همسایه هایمان که یک سال و نیم بیشتر نیست به اینها همسایه شدیم نگفتم،

تا جیغ من بلند شد پسر همسایه مان که واقعا معرفتش برایمان اثبات شده است در اولین فرصت آمد تا کمک کند که خدا را شکر حادثه به خیر گذشت..

زن همسایه مان هی اصرار به کمک کردن داشت که همسرم گفت به خیر گذشته و رفت..

اما خدا را شکر که همسایه های خیلی گلی داریم...

حال درسهایی که من از این حادثه گرفتم:1-خدا فرصتی دوباره به من داد و گرنه الان یا باید روی تخت بیمارستان می بودم یا در کشوی سردخانه یا در سوراخ تنگ قبر، خدایا ممنونم که دوباره فرصت زندگی به من دادی،با خودم تصمیم گرفتم یکی از شکرهایم وقتی دلم می گیرد و میخواهم از خانه بیرون بروم این باشد:خدایا شکر که در خانه ام و در بیمارستان نیستم. و اینکه از این فرصت دوباره انشاالله به خوبی استفاده کنم که شاید آخرین فرصتم باشد

2-در کاری که به من مربوط نیست انشاالله دیگر دخالت نکنم که به خاطر این دخالتم نزدیک بود زندگی ام را از دست بدهم

3-در موقع حادثه که انشاالله دیگر پیش نیاید ابتدا فلکه اصلی گاز و فیوز برق را قطع کنم

4-صدقه روزانه را هرگز فراموش نکنم

5-رحمت خدا را در زندگی در همه جا -نه موقع وقوع حادثه ای خداینکرده -

ببینم






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 اردیبهشت 25 توسط صدیقه السادات نوربخش
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin